Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «جام جم آنلاین»
2024-05-04@01:36:17 GMT

بخشش زندگـی آرزوی مرد جوان

تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۰۴۰۸۱۷

بخشش زندگـی آرزوی مرد جوان

به گزارش جام‌جم، 50 روز بودکه مرتضی خانزاده 34 ساله از همسر و تنها فرزند 10 ساله‌اش به نام طاها که در کلاس چهارم دبستان در یکی از محله‌های شهر رشت درس می‌خواند، خداحافظی کرده بود. او برای کسب رزق و روزی حلال همراه یکی از برادرانش برای نصب و کارهای تعمیراتی سقف‌های کاذب یکی از فروشگاه‌ها در کوی بنفشه به شهر کرج آمده بود .

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

مرتضی همراه دیگر کارکنان در آنجا کار می‌کرد و روزها را می‌شمرد تا زودتر کارش تمام شود و نزد خانواده‌اش برگردد. مرتضی دلش خیلی برای پسر کوچکش تنگ شده بود .

آخرین صحبتهای پدر و پسر

هر وقت کارش تمام می‌شد، گوشی تلفن همراهش را برمی‌داشت و دقایقی با طاها و همسرش حرف می‌زد. عکس طاها را در صفحه نمایش گوشی تلفن همراهش گذاشته بود تا هرروز یک دل سیر پسر کوچولویش را ببیند. طاها در این مدت خیلی دلش برای پدر تنگ شده بود و هر روزی که با هم حرف می‌زدند مدام می‌پرسید «بابا تو کی میای،دلم‌ برات تنگ شده.»

و مرتضی در جوابش می‌گفت،نگران نباش من خیلی زود می‌آیم. اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد. 19 دی امسال، درست پنجاه و یکمین روزی که مرتضی برای کار به کرج آمده بود، زندگی روی دیگری را برایش نشان داد. برادرش و دیگر کارکنان در فروشگاه مشغول کارهای خود بودند که مرتضی از روی داربست بالا رفت تا بخشی از سقف کاذب را که مانده بود، نصب کند تا برقکارها بتوانند از آنجا سیم‌های برق را نصب کنند. او همین‌طور که مشغول کار بود ناگهان از ارتفاع شش متری به پایین پرت شد و کف سالن فروشگاه افتاد. برادرش و دیگر کارگران سراسیمه به سمتش رفتند. چند بار صدایش زدند اما پاسخی نداد. برادرش از همه دل‌نگران‌تر بود. با اورژانس تماس گرفت و دقایقی بعد آمبولانس اورژانس آژیرکشان وارد محوطه فروشگاه شد. امدادگران او را به بیمارستان شهید مدنی منتقل کردند. برادر کوچک‌تر رنگ بررخسار نداشت و صدایش از شدت ترس و ناراحتی می‌لرزید. مرتضی را به اتاق جراحی بردند. برادرش غمگین بود و نمی‌دانست چطور ماجرا را به خانواده‌اش بگوید. مدام از پزشکان حال و روز برادرش را می‌پرسید و فقط با این جمله‌ روبه‌رو می‌شد. «به‌خدا توکل کنید ما همه تلاشمان را برای نجات او انجام می‌دهیم.»

دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید و به پهنای صورت اشک می‌ریخت و فقط از خدا می‌خواست سلامت به برادرش برگردد و دوباره چشمانش را باز کند. کمی که حالش بهتر شد، تلفنی برادرش و بقیه اعضای خانواده و همسر مرتضی را از وضع او با خبرکرد.همه دل‌نگران بودند. خانواده مرتضی دست به دعا برداشته بودند تا او از اتاق مراقبت‌های ویژه به بخش منتقل شود تا دوباره چشمانش را بازکند، نگاهشان کند و صدایش را بشنوند. اما انگار خدا تقدیر دیگری برای او رقم زده بود. چشمان مرتضی بسته شده بود. طاها نگران بابا بود و با دستان کوچکش برایش دعا می‌کرد. قاب عکس او را به دست گرفته بود و اشک می‌ریخت و می‌گفت بابا چشمانت را بازکن، طاها آمده. نمره‌های مدرسه‌ام خیلی خوب شده، 20 گرفته‌ام. نقاشی‌ام را ببین بابا. بابا از روی تخت بلند شو. می‌خواهم دستم را بگیری و با مامان به خانه برگردیم. گریه‌های طاها تمامی نداشت. مادرش، عمه‌هایش و عموها همه اشک می‌ریختند و ناراحت بودند. پنج روز سپری شد. آنها پشت در اتاق مراقبت‌های ویژه که مرتضی روی یکی از تخت‌های آن در بیمارستان بستری بود، ایستاده و چشم به تخت او دوخته بودند تا مرتضی چشمانش را باز کند و دوباره گل لبخند را روی لبانش ببینند.

زمان بسرعت سپری می‌شد اما مرتضی چشمانش را باز نمی‌کرد. خانواده‌اش بیش از پیش نگران بودند. در همین موقع بود که زن و مردی که پزشکان بیمارستان بودند به سمت آنها آمدند و گفتند برای دقایقی می‌خواهند با آنها حرف بزنند. همین جملات کافی بود تا خانواده مرتضی دلشوره عجیبی در وجودشان نقش ببندد. آنها به اتاق پزشک رفتند و منتظر شنیدن گفته‌های او و همکارش شدند. پزشکان ابتدا کمی درباره اهدای اعضای بدن با آنها حرف زدند. بعد اعلام کردند همه تلاش خود را به‌کار بسته‌اند اما انگار تقدیر جوری دیگر رقم خورده و امیدی به بازگشت مرتضی به زندگی نیست. او مرگ مغزی شده و اگر تمایل داشته باشید، می‌توانید اعضای بدن او را به بیماران اهدا کنید تا آنها نیز زندگی دوباره به‌دست آوردند. زمانی که گفته‌های خانم و آقای دکتر پایان گرفت صدای شیون فضای اتاق را پر کرد.

تصمیم مهم خانواده

حال و روز خوشی نداشتندو فرصت تا اهدای اعضای دو شبانه روز بیشتر نبود. آنها یکی یکی از اتاق بیرون زدند. همه به پشت در شیشه‌ای اتاق مراقبت‌های ویژه رفتند. گریه می‌کردند و زیر لب می‌گفتند مرتضی جان چطور به نبودنت عادت کنیم. دو برادر با عروس خانواده و شش خواهر خود حرف زدند و سرانجام توانستند رضایت آنها را برای اهدای اعضای مرتضی جلب کنند.

آنها تصمیم خود را گرفتند تا با اهدای اعضای بدن مرتضی، زندگی را به مرتضی‌های دیگری هدیه کنند. بنابراین برگه‌های رضایت‌نامه اهدای اعضا را امضا کردند و رضایت دادند. در این مرحله پیکر مرتضی از بیمارستان مدنی کرج به واحد فراهم‌آوری اعضای بدن بیمارستان سینای تهران منتقل و دو کلیه و کبد او به بیماران اهدا شد. هر چند مرتضی برای همیشه در اوج جوانی با زندگی خداحافظی کرد و به دیار باقی شتافت و چهره در نقاب خاک کشید، اما با اقدام خیرخواهانه همسر، پسر ده ساله‌اش، دو برادر و شش خواهر داغدیده‌اش، زندگی به بیماران بخشیده شد تا نام و یادش جاودانه شود .

مطمئن بودیم با اهدای عضو
روح برادرم آرام
تر میشود

عبدالله برادر مرتضی ـ اهداکننده اعضاـ به جام‌جم گفت: از طریق برادرم که با مرتضی برای کار از شهرمان رشت به کرج آمده بود با خبر شدیم که او هنگام کار دچار حادثه شده و در بیمارستان بستری است. همه با شنیدن این ماجرا خیلی ناراحت و دل‌نگران بودیم. امید داشتیم حالش خوب ‌شود، چشمانش را باز و دوباره به ما نگاه کند. حتی از چند آشنای پزشک در تهران و رشت درباره وضعیت پزشکی برادرم مشاوره گرفتیم که آنها گفتند او احتمالا مرگ مغزی می‌شود مگر معجزه‌ای رخ بدهد و او زنده بماند.

وی افزود: زمانی که پزشکان به ما گفتند او مرگ مغزی شده و دیگر امیدی به زنده بودن برادرم نیست، باورم نمی‌شد. نمی‌دانستم چگونه به خانواده‌ام بگویم که دیگر مرتضی به زندگی برنمی‌گردد. با همسرش حرف زدم، بعد سراغ خواهرانم رفتم و گفتم خیر خدا براین است که اعضای بدن برادرمان را اهدا کنیم؛ اما برخی از آنها همچنان امید داشتند و باورشان نمی‌شد او دیگر نزدشان نیست.

برادر اهداکننده گفت: با آنها حرف زدم و گفتم اگر تا یک روز دیگر اعضای بدنش را اهدا نکنیم، دیگر نمی‌توانیم جان بیمار دیگری را نجات دهیم. پس خیر الهی در این است که اعضای بدن او اهدا شود تا برادرم به آرامش بیشتری دست پیدا کند. آنها سرانجام رضایت دادند و برگه‌های رضایت را امضا کردند. بعد از آن همه برای آخرین بار با او وداع کردیم. «طاها» آخرین بوسه را برچهره پدرش زد.

وی ادامه داد: موقعی که داشتم برگه‌های رضایت‌نامه اهدای اعضا را پر می‌کردم یاد گفته‌های برادرم در ماه رمضان افتادم. او زمانی که برنامه ماه‌عسل را می‌دید مدام می‌گفت چقدر خوب است اگر فردی دچار مرگ مغزی شد خانواده‌اش اعضای بدن او را اهدا کنند. چه خوب است هر فردی کارت اهدای عضو داشته باشد تا در زمانی که دچار حادثه شد، اعضای بدنش اهدا و زندگی بخش بیماران شود . خودش آرزو داشت اگر مرگ مغزی شد اعضای بدنش اهدا شود. یاد این حرف‌ها که افتادم دیگرهیچ تردیدی برای اهدای اعضای بدن برادرم به بیماران برایم نمانده بود و مطمئن شدم این بهترین کار و اقدام بوده، چون خیر در این کار است و خودش هم راضی به این بخشش بود. بعد از اهدای اعضای وی پیکر برادرم را در زادگاهمان رشت به خاک سپردیم و راهی خانه ابدی‌اش کردیم .

وی ادامه داد: من و خانواده ام بویژه طاها ـ برادرزاده‌ام ـ خیلی دوست داریم با گیرندگان اعضای بدن مرتضی ملاقات داشته باشیم که امیدواریم این دیدار بزودی میسر شود. برادرم مرد مهربان و معتقد بود که رزق و روزی حلال برایش خیلی اهمیت داشت. امیدواریم گیرندگان اعضای بدن او مثل برادرم انسان‌های خوبی باشند و از امانت‌هایی که او به آنها هدیه شده بخوبی نگهداری کنند.

معصومه ملکی

منبع: جام جم آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت jamejamonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «جام جم آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۰۴۰۸۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایتی از معلمی در مناطق محروم؛ از زندگی در کانکس تا حسرت نیاموخته‌ها

معلمانی که سال‌های ابتدای خدمت را در مناطق محروم تدریس می‌کنند، خاطرات تلخ و شیرینی با خود به همراه دارند و از شرایط دشواری می‌گویند که به گفته خود آن‌ها به ارتقای شغلی و ارتباط بهترشان با دانش‌آموزان منجر شده است.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از خراسان شمالی، معلمان جوان بجنوردی از سال‌های ابتدایی تدریسشان می‌گویند؛ سختی‌هایی که تحمل کردند و چالش‌های معلمی که با تصوراتشان از زمین تا آسمان تفاوت دارد.

آن‌ها از این می‌گویند که روزگار معلمی در واقعیت با آنچه در فیلم‌ها و ذهن‌ها می‌گذرد متفاوت است؛ واقعیت توأمان با زندگی در کانکس و نداشتن کمترین امکانات رفاهی در دورترین نقاط روستایی، واقعیتی که معلمان جوان تجربه می‌کنند حس غریبی است، دورماندن از خانه و خانواده و زندگی کیلومترها دورتر از شهر با مردمانی که سبک زندگی‌شان متفاوت است.

معلمان گاهی با دانش‌آموزانی مواجه می‌شوند که اختلالات یادگیری دارند یا از مشکلات جسمی رنج می‌برند که این زحمت کار را برای آن‌ها دوچندان می‌کند، حتی گاهی مجبور می‌شوند که یک مطلب را با صبر و حوصله بارها توضیح دهند.

به مناسبت روز معلم به سراغ یک زوج معلم جوان و دو معلم دیگر که سال‌های نخست خدمتشان را می‌گذارنند رفتیم. سیدامین حسینی و آیدا حسن‌پور، یک زوج جوان که هر دو با مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی، آموزگار مقطع ابتدایی هستند از خاطرات خود با دانش‌آموزان و یکدیگر می‌گویند.

زوج معلمی که خوشبخت هستند

سیدامین و آیدا شش سال است که در کسوت شریف معلمی مشغول به خدمت هستند، آن‌ها از اینکه هر دو آموزگار هستند حس رضایت و خوشبختی می‌کنند؛ ساعت‌ها با یکدیگر می‌نشینند و در مورد روش تدریس‌های نوین و مسائل آموزشی به بحث و تبادل نظر می‌پردازند. هر دوی آن‌ها دیگری را همچون استادی می‌پندارد که می‌توانند بسیاری از مهارت‌های کاربردی تدریس را از او بیاموزند.

سید امین در دوران دانشگاه معلمی را شغلی طاقت‌فرسا تصور می‌کرده است و آیدا، همسرش نیز آن را لذت‌بخش، توامان با دلهره و نگرانی می‌دانست تا اینکه به مدرسه رفتند و به سبب ارتباط سازنده‌ای که با بچه‌ها پیدا کردند اوقاتی که در محل کار می‌گذرانند برایشان لذت‌بخش شده است، اکنون دیگر معلمی را نه دلهره‌آور بلکه پر از حس خوب و پرطراوت توصیف می‌کنند.

سیدامین از سال‌های ابتدایی خدمتش می گوید، در سال اول خدمتم، پایه ششم را تدریس می‌کردم و کلاس‌هایی که برای دانش‌آموزان می‌گذاشتم تا در آزمون‌های تیزهوشان قبول شوند به ثمر رسید و تعداد زیادی از دانش‌آموزانم با وجود اینکه در منطقه محروم بودند توانستند به مدرسه تیزهوشان راه یابند؛ دیدن موفقیت‌های آن‌ها و قبول‌شدنشان در مدارس خوب، شیرین‌ترین لحظات را برایم رقم زد.

او مشکلات خانوادگی، روحی و جسمی دانش‌آموزان که گاهی اوقات باعث می‌شود تا از توجه اصلی به درس خواندن باز بمانند را بزرگترین چالش و مسئله خود در طول دوران خدمتش می‌داند.

حسرت‌هایی که باقی ماند

سیدامین و آیدا هر دو بر این باور هستند که از دوران دانشجویی خود بهتر می‌توانستند استفاده کنند تا امروزه مهارت و تسلط بیشتری داشتند. سید امین می‌گوید: اگر به گذشته و دوران دانشجویی بازگردم تلاش می‌کنم که روش تدریس‌های نوین را به خوبی یاد بگیرم و از تمام اساتید ممتاز آموزشی دانشگاه بهره ببرم تا بتوانم در کارم موفق‌تر باشم.

آیدا حسن‌پور نیز درباره دانشجویی‌اش صحبت‌هایی دارد، او عنوان می‌کند: اگر به دوران دانشجویی برمی‌گشتم تمام سعی‌ام را می‌گذاشتم تا مطالب علمی و آموزشی ویژه معلمی را با نهایت دقت و جزئیات مطالعه و بررسی کنم تا کیفیت کار بالاتری داشته باشم.

آن‌ها محیط مدرسه را اینگونه توصیف می‌کنند؛ ما معلم‌ها در محیط آموزشی و مدرسه رابطه صمیمانه‌ای با یکدیگر داریم و من سعی می‌کنم مانند یک شاگرد از تجربیات معلم‌های باسابقه نهایت استفاده را ببرم تا بتوانم از راهی که آن‌ها رفته‌اند درس بگیرم و کیفیت آموزشی کلاسم را بالاتر ببرم.

همسر سیدامین از سال‌های ابتدایی خدمتش می‌گوید و ادامه می‌دهد: از همان دوران دانشجویی حس خوب و امیدوارانه‌ای نسبت به معلمی داشتم و روزشماری می‌کردم تا کارم را شروع کنم و بیشتر وقتم را با بچه‌ها بگذرانم.

درک متقابل؛ بهترین ویژگی زوج معلم

او می گوید: قطعاً شیرین‌ترین لحظه برای هر معلم زمانی است که دانش‌آموزانش یک مطلب درسی و تربیتی را یاد بگیرند و والدین و خود بچه‌ها از معلم رضایت داشته باشند. در سال‌های اولیه خدمتم با دانش‌آموزانی مواجه شدم که اختلالاتی در حوزه یادگیری داشتند و این سختی کارم را دو برابر می‌کرد، مجبور می‌شدم بعضی مطالب را بارها توضیح دهم.

آیدا و سیدامین یکی از قوت قلب‌هایی که انگیزه و علاقه‌شان برای معلمی را بیشتر می‌کند را برخورد و احترام ویژه‌ای که اهالی و کادر اداری محل خدمت برای معلمان قائل هستند، می‌دانند.

خانم معلم جوان درباره همسرش می‌گوید: یکی از ایده‌آل های زندگی من این بود که همسرم نیز مثل خودم معلم باشد تا درک متقابلمان نسبت به یکدیگر بیشتر باشد که به ثمر رسید و اکنون همواره در فرایند تدریس با یکدیگر همکاری و همدلی داریم که همین موضوع باعث افزایش کیفیت کار و زندگی‌مان شده است.

شوک‌هایی که به معلم جوان وارد می‌شد

به سراغ جوان دیگری می رویم که در حرفه دبیری تازه کار است؛ محمدحسین گریوانی آموزگار مقطع ابتدایی که دو سال است در کسوت معلمی به دانش‌آموزان خدمت می‌کند. وی در خصوص اولین روزهای معلمی‌اش می‌گوید: آنچه در دوران دانشجویی از سال اول معلمی‌ام تصور می‌کردم بسیار متفاوت با واقعیت بود؛ اولین ابلاغ تدریسم را که گرفتم متوجه شدم باید به روستای کاریز بروم که فاصله خیلی زیادی تا بجنورد دارد و این لحظه‌ای مرا به فکر فروبرد که چگونه سختی‌های آن را تحمل کنم.

محمدحسین وقتی برای تدریس به روستا رفت متوجه می‌شود که با این فاصله دور نمی‌تواند هر روز رفت‌وآمد کند و مجبور می‌شود روزهایی که کلاس دارد را در روستا بماند؛ روستایی که با مردم و طبیعتش غریبه است تا اینکه به تدریج با دانش‌آموزانش ارتباطی دوستانه می‌گیرد.

زندگی در روستایی دورافتاده برای او که فقط یک سال از ازدواجش گذشته بود حس دلتنگی شدیدی داشت؛ این دلتنگی زمانی بیشتر شد که پسرش هم به دنیا آمد و او مجبور بود دوری فرزند و همسرش را تحمل کند؛ او می‌گوید: لحظه‌هایی به شدت حس دلتنگی و غربت احساس می‌کردم.

او ادامه می دهد: تصور یک نومعلم از سال اول خدمت این است که برخوردی گرم و صمیمی با او داشته‌باشند، چراکه سال اول تدریسش است اما خب برای مردم روستا اینگونه نیست و نومعلم‌ها برایشان مثل تمام معلم‌هایی هستند که سالیان سال آمده‌اند و رفته‌اند.

زندگی در روستایی دورافتاده برای او که فقط یک سال از ازدواجش گذشته بود حس دلتنگی شدیدی داشت؛ این دلتنگی زمانی بیشتر شد که پسرش هم به دنیا آمد و او مجبور بود دوری فرزند و همسرش را تحمل کند؛ او می‌گوید: لحظه‌هایی به شدت حس دلتنگی و غربت احساس می‌کردم.

محمدحسین اولین سال از خدمتش، معلم کلاس دوم شد؛ کلاسی که حتی با حروف الفبا هم آشنایی نداشتند و او مشتاقانه به آن‌ها درس می‌داد، گریوانی تماشای فرایند باسواد شدن دانش‌آموزانش را شیرین‌ترین لحظات کاری خود می‌داند و ادامه می‌دهد: آنجا بود که حس ارزشمندی و موثر بودن کردم، حسی که تا آن موقع هیچ‌وقت نتوانسته بودم تجربه کنم.

وی عاشقانه معلمی را دوست دارد و عشقش به دانش‌آموزان را اینگونه توصیف می‌کند؛ از زمانی که معلمی را شروع کرده‌ام و لذت حضور در بین بچه‌ها را چشیده‌ام؛ یکی از اصلی‌ترین رویاهایم این است که بتوانم به نحوی با دوربین یا چیز دیگری لحظات و خاطرات خوب کلاسم را ثبت کنم.

محمد حسین تصریح می‌کند: گاهی اوقات بچه‌ها حرف‌هایی می‌زنند و با همان حالات کودکانه خود صحنه‌های بانمکی را رقم می‌زنند که حتی قابلیت ساختن یک فیلم کمدی را هم دارد.

تصورات مردم از معلمی درست نیست

احمد فرامرزی، یکی دیگر از معلمان جوان بجنوردی است. او خود را افسر سپاه تعلیم و تربیت می‌داند؛ همان تعبیری که مقام معظم رهبری برای معلمان ایران به کار بردند. وی می‌گوید: تصور بسیاری از مردم نسبت به معلمان این است که در یک مدرسه خوب و با امکانات تدریس می‌کنند و کارشان فوق‌العاده آسان است، در صورتی که این تصور درست و مطابق با واقعیت نیست.

اما او تجربه خود از معلمی را اینگونه توصیف می‌کند که گاهی اوقات ممکن است یک معلم در نقاطی خدمت کند که کمترین امکانات رفاهی مثل آب و برق در آنجا نباشد یا اینکه مجبور باشد چند پایه تحصیلی را به صورت همزمان تدریس کند و حتی در کانکس زندگی کند.

یکی از کارهایی که این معلم جوان قبل از شروع به کار انجام داده و خیلی به او کمک کرده است این بود که به همراه خانواده به منطقه محل خدمت خودش می‌رود و شرایط آنجا را از نزدیک می‌بیند؛ همین باعث می‌شود تا خود را برای شرایط سخت آنجا آماده کند و با آن وفق بدهد.

او از خاطرات زندگی در روستا می‌گوید و ادامه می‌دهد: من تنها معلمی بودم که در روستا اقامت داشتم، اهالی روستا نگاه ویژه و محبت‌آمیزی به من داشتند، از آوردن خوراکی‌های لذیذ و رنگارنگ گرفته تا مهمان‌نوازی‌های سخاوتمندانه‌ای که داشتند و همین رفتار آن‌ها باعث دلگرمی و تقویت انگیزه می‌شد.

وقتی معلم و دانش‌آموز حرف همدیگر را نمی فهمند

وی در سال اول معلمی در منطقه ترکمن‌نشین و پایه‌اول تدریس می‌کرده است که به گفته خودش دانش‌آموزان اصلاً تسلط کافی بر زبان فارسی نداشتند و این بزرگترین چالشی بود که روبه‌رو شدن با آن انرژی بسیاری را از هر معلم می‌گیرد؛ حتی او دانش‌آموزی را داشته است که فقط دو کلمه‌ی اجازه و خانه را بلد بود و باقی حرف‌هایش را به ترکمنی می‌زد.

احمد نبود امکانات و ابزارهای ضروری آموزشی و کم‌سوادی و بی‌سوادی والدین را از مهم‌ترین مسائلی می‌داند که زحمت‌های کارش را دوچندان می‌کند؛ دانش‌آموزان پایه اول نیاز دارند تا پدر یا مادر بخشی از فعالیت تدریس را برایشان انجام دهد که دانش‌آموزانش این امکان را نداشتند.

احمدفرامرزی از سال اول تدریسش دیدن قسمت‌های مختلف برنامه تلویزیونی ایران را شروع کرده بود تا روش‌تدریس دورس مهم مثل ریاضی و فارسی را در حد خوبی یاد بگیرد.

معلم‌جوان توصیه‌ای هم برای دانشجومعلمان دارد؛ او تاکید می‌کند: در پایان به تمام دانشجومعلمان و کسانی که می‌خواهند در شغل معلمی فعالیت داشته باشند توصیه می‌کنم که به منابع و کلاس‌های دانشگاهی اکتفا نکنند و در دوره‌های مختلف به دنبال کسب علم و توانایی ویژه برای معلمی باشند.

کد خبر 749556

دیگر خبرها

  • دانش‌آموز دختر در لالی به ۳ نفر زندگی دوباره بخشید
  • اهدای اعضای دانش آموز ۱۳ ساله اهل لالی به ۳ بیمار
  • دانش‌ آموزی که فرشته نجات سه نفر شد
  • فیلم| ویدیوی تکان دهنده از صحبت‌های کودک فلسطینی که تمام اعضای خانواده‌اش به شهادت رسیدند
  • اهدای هزینه سالگرد اموات، برای کمک به خانواده زندانیان نیازمند
  • نجات جان ۶ بیمار با اهدای اعضای بیمار ۴۴ ساله مشهدی
  • نجات جوان اهل گرمی از چوبه دار در تهران
  • سیستان و بلوچستانی ها در رویداد اهدای جایزه جوانی جمعیت مشارکت کنند
  • آرزوی ساده یک معلم+ فیلم
  • روایتی از معلمی در مناطق محروم؛ از زندگی در کانکس تا حسرت نیاموخته‌ها